ناز این دلبر خوش چهره کشیدن دارد
نمک عشق اباالفضل چشیدن دارد
تیغ کافیست، ترنج از سر راهم بردار
مات یوسف شدن انگشت بریدن دارد
راضی ام! زلف بیفشان و زمین گیرم کن
صید تو ظرفیت درد کشیدن دارد
هروله سعی وصفا، یاد تو انداخت مرا
صحن بین الحرمین ست دویدن دارد
حق بده، دست به سوی کمرش بُرد حسین
داغ تو داغ بزرگی ست،خمیدن دارد
اضطراب حرم ازتشنگی مشک تو نیست
بی علمدارشدن، رنگ پریدن دارد
سربازار نباید به تو می خندیدند
جگر گریه گریبان دریدن دارد
اشکهایت سرنی حرف دل زینب بود
مگر این چادر پر وصله خریدن دارد
****
روی اسبِ سركش امواج زین انداخته
آن كه روی آب را هم بر زمین انداخته
رود انگشتی ست جاری كه ابالفضلِ جوان
پا به دریا برده و بر او نگین انداخته
رود دریای خروشانی شده در پای مرد
مثل ماهی كه به زحمت پوستین انداخته
آن ابالفضلی كه نَفْسَش هم یقیناً سركش است
آن چنان نَفْس قوی را این چنین انداخته
طاق ابرویی كه زیر گیسویش كرده كمین
تیر بر قلب سپاهِ در كمین انداخته
تو رگِ غیرت بخوانش من كلید قفل ها
قل هو اللهی كه بر روی جبین انداخته
در همین نقطه فقط كوهی به كوهی می رسد
روی پیشانیش آن وقتی كه چین انداخته
وسعت دیدش وسیع است و به جنگِ یك سپاه
اولین را كشته روی آخرین انداخته
****
من آب را وقتی فراهم کرده بودم
دل را تهی از ماتم و غم کرده بودم
قبل از زمانی که بریزد آبرویم
نذرش همه دار و ندارم کرده بودم
آقا اگر در دستهایم بود شمشیر
من شرّشان را از سرت کم کرده بودم
دست مرا بستی تو با حرفت وگرنه…
حیوان صفتها را من آدم کرده بودم
فرصت اگر من داشتم با رخصت از تو
دنیای آنها را جهنم کرده بودم
چیز عجیبی نیست چشمم را دریدند
این صحنه را قبلاً مجسم کرده بودم
با ضربۀ گرزی سرم پاشید از هم
وقتی برای مشک سر خم کرده بودم
تیری سه شعبه زحمت من را هدر داد
با اینکه مشکی پُر فراهم کرده بودم